جدول جو
جدول جو

معنی تازه گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

تازه گشتن
(مُ عَ نَ / عِ نِ)
بنوی پدید آمدن. تازه گردیدن. حادث شدن: و اگر از جانبی خبری تازه گشتی بازگفتندی. (تاریخ بیهقی). آنچه تازه گشت بازنموده آمد و حقیقت ایزدتعالی تواند دانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 515). منتظریم جواب این نامه را... بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). سلطان فرمود تا نامه ها نبشتند بهرات... بشارت این حال که وی را تازه گشت از مجلس خلافت. (تاریخ بیهقی). امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 537). تا از همه جوانب آنچ رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 93) ، تجدید شدن:
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.
فردوسی.
به دور ماه ز سر تازه گشت سال عرب
خدای بر تو و بر ملک تو خجسته کناد.
مسعودسعد.
و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان الفی تازه گشته بود. (کلیله و دمنه).
- تازه گشتن نعمت، تجدید شدن نعمت. ارزانی شدن آن: چون خاندانها یکیست... نعمتی که ما را تازه گشت او را گشته باشد. (تاریخ بیهقی) ، خرم، باطراوت، شکفته، جوان شدن:
دگر بهره زو کوه ودشت و شکار
کز آن تازه گشتی ورا روزگار.
فردوسی.
کنون روزگارم ز تو تازه گشت
ترا بودن ایدر بی اندازه گشت.
فردوسی.
راست گفتی و بجز راست نفرمودی
گشته ای تازه از آن پس که بفرسودی.
منوچهری.
ای رسیده شبی بکازۀ من
تازه گشته بروی تازۀ من.
سوزنی.
پژمرده بود گلبن اقبال و تازه گشت
تا آب عدل اوش به نشو و نما رسید.
؟ (از ذیل جامع التواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
تازه گشتن
تازه گردیدن
تصویری از تازه گشتن
تصویر تازه گشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(کَ دَ)
کمال شهرت یافتن. (ارمغان آصفی). افسانه شدن. به کمال شهرت رسیدن. رجوع به ترانه شدن شود:
در کسوت اغیار چو بنمود رخ، آن یار
این قصه در آفاق جهان گشت ترانه.
اسیری لاهیجی (از بهار عجم) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ شُ دَ)
تیز گردیدن. خشمگین شدن. قهرآلود گشتن:
به رستم چنین گفت کای نامجوی
سبک تیز گشتی بدین گفتگوی.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کای جنگجوی
چرا تیز گشتی بدین گفتگوی.
فردوسی.
- تیز گشتن بر کاری یا تیز گشتن دل بر کاری، کنایه از سخت خواهان و راغب شدن. برانگیخته شدن:
پسند آمدش نغز گفتار اوی
دلش تیزتر گشت بر کار اوی.
فردوسی.
عبدالرحمن او را (قطام را) گفت: بزن من باش. قطام گفتا: تو کابین من نداری. عبدالرحمن گفتا: کابین تو چیست گفت هزار درم سیم و غلامی و کنیزی و خون مرتضی علی. عبدالرحمن گفت: این همه بدهم و علی را بکشم و عظیم تیز گشت بر آن کار. (مجمل التواریخ و القصص).
- تیز گشتن سر، کنایه از سخت خشمگین و پرهیجان شدن:
سر بی خرد زآن سخن تیز گشت
بجوشید و مغزش بدآمیز گشت.
فردوسی.
، پررونق و رایج گردیدن بازار و کارزار:
خبردهی، ببر خسرو آمد و گفتا
که تیز گشت یکی جنگ تنگ را بازار.
فرخی.
تیزتر گشت جهل رابازار
سوی جهال صدره از الماس.
ناصرخسرو.
رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ عَ)
تباه گشتن. تبه گردیدن. هلاک گشتن. کشته شدن:
سیامک بدست چنان زشت دیو
تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو.
فردوسی (از اسدی).
گر ایدونکه این شاه گردد تباه
تبه گشتن ما سزد زین گناه.
فردوسی.
، مجازاً فتنه شدن. شیفته گشتن. دل بر کسی بستن:
عروس عزیز و سر انجمن
تبه گشته بر بندۀ خویشتن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، خراب و فاسد و ضایع گشتن:
پراکنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار.
فردوسی.
رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست
وز جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر.
فرخی.
شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و زمن گشت پای.
نظامی.
معلم کتابی را دیدم... ترشروی تلخ گفتار... که عیش مسلمانان بدیدن او تبه گشتی...
(گلستان).
بهمه معانی رجوع به تباه و ترکیبهای تباه و تبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ / شِ فَ)
باطراوت شدن. خرم شدن. شکفته و خرم شدن. تازه گشتن. تازه گردیدن:
وز آن روی دارا بیامد براه
جهان تازه شد یکسر از فر شاه.
فردوسی.
چو افراسیاب آن از ایشان شنید
بکردار گل تازه شد بشکفید.
فردوسی.
چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
خیز بت رویا، تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 179).
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بار و بالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زآنی تو فکنده پس قتالم.
ناصرخسرو.
گلی کآن همی تازه شد روزروز
کنون هر زمان می فروپژمرد.
ناصرخسرو.
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفه ها همه بینا شد.
ناصرخسرو.
پر از چین شود روی شاهسپرم
چو تازه شود عارض گلّنار.
ناصرخسرو.
نبینی که مردم رنجور و مانده از خواب تازه شود و آسایش از خواب یابد؟ (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، تجدید شدن. تجدید یافتن:
بکرد اندر آن کوه آتشکده
بدو تازه شد مهرگان و سده.
فردوسی.
همان تازه شد رسم شاه اردشیر
بدو شاد گشتند برنا و پیر.
فردوسی.
بدین عهد نوشیروان تازه شد
همه کار بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
بتوبه تازه شود طاعت گذشته چنانک
طری ّ و تازه شود باغ تیره روی به طل.
ناصرخسرو (دیوان ص 248).
، بارونق شدن:
رخ رومیان همچو دیبای روم
از ایشان همه تازه شد مرز و بوم.
فردوسی.
ابوالقاسم آن شهریار جهان
کزو تازه شد تاج شاهنشهان.
فردوسی.
همی خواست دار مسیحا به روم
بدان تاشود تازه آن مرز و بوم.
فردوسی.
بتو زنده و تازه شد تا قیامت
نکو رسم و آیین بوبکر و عمّر.
فرخی.
خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر.
مسعودسعد.
آنکه بدو تازه شده مملکت
وآنکه بدو تازه شده دین و داد.
مسعودسعد.
، جوان شدن. جوان گشتن:
ز باغ و ز میدان و آب روان
همی تازه شد پیرگشته جوان.
فردوسی.
جمال حال من تازه شود. (کلیله و دمنه) ، شاد شدن. شکفته و خندان شدن. مسرور شدن. شادان گشتن. خرم و خوش گشتن:
ز گفتار او شاد شد شهریار
دلش تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
زگفتار ایشان دل شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهار.
فردوسی.
چو از شاه بشنید رستم سخن
دلش تازه شد چون گل اندر چمن.
فردوسی.
دل شاه از آن آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد.
فردوسی.
سپرد آن سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را.
فردوسی.
خروشیدن رخشم آمد بگوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش.
فردوسی.
استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد و برفتم و بگزاردم و او بر آن سخت تازه شد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 148 و چ ادیب ص 143). خواجۀ بزرگ از این چه خداوند فرموده و این نواخت تازه که ارزانی داشت سخت تازه شد و شادکام، و بنده را بشراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 161). طاهر... بر آن سخت تازه و شادمانه شد و پس از آن میانه هر دو ملطفات ومکاتبات پیوسته گشت. (تاریخ بیهقی) ، بخاطر آمدن. بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن:
زواره چو بشنید ازو این سخن
برو تازه شد باز درد کهن.
فردوسی.
چو کین پدر بر دلش تازه شد
وز آنجایگه سوی آوازه شد.
فردوسی.
بجوش آمدش مغز سر زآن سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
ز مهران چو بشنید کید این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
چو بشنیدنوشین روان این سخن
برو تازه شد روزگار کهن.
فردوسی.
، در بیت ذیل بمعنی روشن شدن، درخشان شدن آمده:
تازه شود صورت دین را جبین
سهل شود شیعت حق را صعاب.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 39).
، زنده شدن. حیات تازه یافتن:
پایۀ منصب هر یک بکرم بازنما
تا ز الفاظ خوشت تازه شود عظم رمیم.
سعدی (مجالس ص 17).
، حادث شدن. پدید گشتن. اتفاق افتادن: چون بسر کار رسی حالهای دیگر که تازه میشود می بازنمائید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). اعیان نشابور بمصلی رفتند بشکر رسیدن امیر مسعود به نشابورو تازه شدن این فتح. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 40). آنچه تازه شده است بازنمای. (کلیله و دمنه).
عاشقان را در خیال زلف او
تازه می شد هر زمانی مشکلی.
عطار.
رجوع به تازه و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش مینودشت شهرستان گرگان که در 4هزارگزی خاور مینودشت واقع است و60 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خشمناک گشتن. تافته شدن:
چون موفق شنید که عمرو تافته گشت و قصد کرد که بنفس خویش به شیراز آید. (تاریخ سیستان).
گرنه هوا خشمناک و تافته گشته ست
گرم چرا شد چنین چو تافته کانون.
ناصرخسرو.
، غمگین گشتن. دل آزرده شدن. نگران شدن. مضطرب شدن. پریشان گشتن: پس چون بعد از آن برپای خاستی (آدم) آواز فرشتگان نتوانستی شنید سخت غمگین شد و تافته گشت. (ترجمه طبری بلعمی).
همه تنگدل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته.
فردوسی.
چون بر او چیپال شاه هندوستان خبر یافت، تافته گشت (از آمدن محمود غزنوی) و رسول فرستاد سوی امیرمحمود که اگر این عزم را بیفکنی... پنجاه فیل خیاره بدهم. (زین الاخبار گردیزی)، برافروخته شدن از حرارت. گرمی یافتن. گرم شدن:
چون گشت هوا تافته از آتش حمله
جز سایۀ تیغ تو نباشد زبر فتح.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / تِ مَ)
مجازاً، خوش داشتن:
تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی
که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد.
مسعودسعد.
، تجدید کردن. از نو بکاربردن. احیا کردن:
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری ؟
نظامی.
، مجازاً، خوشروی و خندان بودن. شادمان داشتن چهره. بشاش بودن. خود را شاد و مسرور نشان دادن. روی را تازه ساختن:
نشستیم هر دو برامش بهم
بمی تازه داریم روی دژم.
فردوسی.
ما را همی بخواهی پس روی تازه دار
تا خواجه مر ترا بپذیردز من مگر.
فرخی.
چشم امید بمژگان ترخود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم.
صائب
لغت نامه دهخدا
(اَ)
تباه شدن. تباه گردیدن. فاسد و ضایع گشتن. خراب گشتن: چون مغز گوز (جوز) تباه گشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، منغص شدن: عیش مسلمانان بدیدن وی تباه گشتی. (گلستان) ، هلاک گشتن:
همی گشت بهرام گرد سپاه
که تا کیست گشته ز ایران تباه.
فردوسی.
اگر بنده بودی بدرگاه شاه
سیاوش نگشتی بگیتی تباه.
فردوسی.
چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به آوردگاه.
فردوسی.
، نابود گشتن. در بیت زیر، جدا شدن، بریده شدن، قطع گشتن:
هزاران سر مردم بیگناه
بدین گفت تو گشت خواهد تباه.
فردوسی.
- تباه گشتن چشم، کور گشتن: و همه عهد مهدی و هادی در آن مطبق بماند تا رشته بیرون آوردش و چشمش تباه گشته بود. (مجمل التواریخ و القصص).
، مجازاً پریشان گشتن. زار شدن: تا تفرقه کردند بر ضعفا و اهل بیوتات که حال ایشان تباه گشته بود. (تاریخ سیستان).
چون حال دل من ز غمت گشت تباه
آویخت در آن زلف دل آشوب سیاه
زان سان که ز آتش سقر اهل گناه
آرند بمار و کژدم از عجز پناه.
سلمان ساوجی.
- تباه گشتن دل بر کسی، مشتاق و شیفته گشتن بدو:
گویند که معشوق تو زشت است و سیاه
گر زشت و سیاهست مرا نیست گناه
من عاشقم و دلم بدوگشته تباه
عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه.
فرخی.
- ، بی زار شدن:
گر همی شعر نگویم نه از آنست که هست
دل من بر تو و بر خدمت تو گشته تباه.
فرخی.
رجوع به تباه و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
تل شدن. انباشته گشتن. خرمن گشتن. جمع شدن. فراهم گشتن:
چو از خون در و دشت آلوده گشت
ز کشته به هر جای بر توده گشت.
فردوسی.
رجوع به توده و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
ترازو شدن:
نیم آگاه از زلف بلندش اینقدر دانم
که از دلها ترازو گشت مژگان رسای او.
صائب (از بهار عجم و آنندراج).
و رجوع به ترازو شدن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ گُ ذَ تَ / نَ ذَ تَ)
عطشان شدن. خواهان نوشیدن آب شدن. طالب شدن:
کار بوسه، چو آب خوردن شور
بخوری بیش، تشنه تر گردی.
رودکی (یادداشت مرحوم دهخدا با تردید)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ شِ کَ تَ)
تیره شدن. تیره گردیدن. سیاه و ظلمانی گشتن شب. تیره و تاریک گشتن:
سپه بازگردید چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت.
فردوسی.
همی گفت از اینگونه تا تیره گشت
ز دیدار چشم یلان خیره گشت.
فردوسی.
، خجل گشتن. شرمنده شدن:
چودستان شنید این سخن تیره گشت
همه چشمش از روی او خیره گشت.
فردوسی.
چو بشنید شنگل سخن تیره گشت
ز گفتار فرزانگان خیره گشت.
فردوسی.
ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو گوژ گشت و دوتا.
فرخی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
، سخت ظلمانی و اندوهبار شدن.
- تیره گشتن جهان، سیاه و ظلمانی شدن دنیا. تاریک گشتن دنیا.
- تیره شدن جهان بر کسی، کنایه از سخت شدن گیتی بر وی:
گر تیره گشت بر تو جهان بر فلک مگیر
اینک تراب و خاک در و خانه پرشغال.
ناصرخسرو.
- تیره گشتن جهان پیش چشم کسی، تاریک گشتن دنیا از شدت غم و خشم و تأثر. از خود بیخود شدن. سخت متأثر شدن:
تهمتن ز گفتار او خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت.
فردوسی.
- تیره گشتن چراغ، خاموش شدن آن و کنایه از مردن جوانی است:
دوتائی شد آن سرو نازان به باغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ.
فردوسی.
، تباه و ضایع گشتن.
- تیره روان گشتن، تنگدل شدن. بددل شدن. بداندیشه گشتن:
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیره روان.
فردوسی.
- تیره گشتن آبرو، از بین رفتن آن. بی آبرو گشتن:
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی.
فردوسی.
- تیره گشتن اندیشه، پریشان خاطرگشتن. بدگمان شدن. آشفته خرد گشتن:
ندانیم کاندیشۀ شهریار
چرا تیره گشت اندرین روزگار.
فردوسی.
- تیره گشتن رای، تاریک اندیشه گشتن. تیره مغز و تیره خرد گشتن. بدرای و ناراست و نادرست اندیشه گشتن:
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشیروان رأی او تیره گشت.
فردوسی.
، ناصاف گشتن.
- تیره گشتن آب، تیره شدن و ناصاف گشتن آن.
- تیره گشتن آب کسی نزد دیگری، رخنه در جاه او افتادن. متزلزل شدن وضعیت و موقعیت او:
ور ایدون که نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ رِ دَ گِ رِ تَ)
کنایه است از سرخ شدن:
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سر تا بون.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
تصویری از راز گشتن
تصویر راز گشتن
پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تجدید شدن تجدید یافتن، خرم گشتن شاد شدن، با رونق شدن با طراوت گشتن، جوان شدن جوان گشتن، بار دیگر پس از فراموشی بیاد آمدن بخاطر آمدن، حیات تازه یافتن زنده شدن، حادث شدن پدید گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
بر گشتن مراجعت کردن باز گردیدن، پشیمان شدن توبه کردن، منصرف شدن ترک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سرخ شدن: موج کریمی برآمد از لب دریا ریگ همه لاله گشت از سرتابون (دقیقی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تباه گشتن
تصویر تباه گشتن
تباه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
نو کردن جدید کردن اجرا کردن، از نو بکاربردناحیا کردن، از نو بکار بردن، خوش داشتن، خوشروی بودن خندان بودن شادمان بودن (چهره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاوه گشتن
تصویر یاوه گشتن
((~. گَ تَ))
گم شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاله گشتن
تصویر لاله گشتن
((~. گَ تَ))
سرخ شدن
فرهنگ فارسی معین
آمدن، بازآمدن، برگشتن، رجعت کردن، مراجعت کردن
متضاد: عازم شدن، عزیمت کردن، عود کردن، پشیمان شدن، توبه کردن، منصرف شدن
متضاد: مصمم شدن، مرتبط بودن، ارتباط داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نو شدن، تازه گشتن، تجدید یافتن، تجدید شدن، تجدیدخاطره شدن، به خاطر آمدن، باطراوت شدن، خرم شدن، جوان شدن، شاد شدن، شادمان گشتن، بانشاط شدن، به یاد آمدن، به خاطر آمدن، زنده شدن، حیات تازه یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد